آرامش ابدی
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
یه وقتهایی هست که دوست داری اونی که دوستش داری کنارت باشه و محکم بغلت کنه بذاره اشک بریزی و راحت شی بعد آروم توی گوش ات بگه : دیوونه من که باهاتم.
*دلم یه جوری شده دقیق نمیدونم چشه؟ فقط میدونم یه چیزی اون تو هست که داره میترکه ...
سلام دوستان
خیلی وقته که آپ نکردم از تمام نظرات و محبت ها و پیاماتون ممنونم ...
دلم خیلی گرفته و ناراحتم اما بازم خودمو نباختم هنوز تکمیل ظرفیت مونده " مطمئن باشید به خودم ایمان دارم...
برام دعا کنید...
از این به بعد زودتر میام ....
فعلا ... به امید بهترین ها.....
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که صدر پیغامآوران باریتعالی، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
از همان روز که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود
بعدها دنیا پراز آدم شد و این آسیاب هی گشت و گشت
قرنها از مرگ انسان هم گذشت، ای دریغا آدمیت برنگشت.
صحبت از پاکی و مروّت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست، قرن قرن ……..
من که از پژمردن یک شاخه گل، از فغان یک قناری در قفس
از نگاه ساکت یک کودک بیمار، حتی قاتلی بردار،
اشک در چشمم و بغضم در گلوست، ونه در این ایام زهر، زهر دارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم، صحبت از پژمردن یک برگ نیست،
وای…..! جنگل را بیابان میکنند.
دست خونآلوده خویش را در پیش خلق پنهان میکنند.
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا، آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست، فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ، فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست، فرض کن جنگل بیابان است از روز نخست
در کویری سوت و کور، در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق، گفتگو از مرگ انسانیت است
گفتگو از مرگ انسانیت است !
فریدون مشیری
پانوشت : من گرفتار سکوتیم که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
دعا کن که یکجاست انسانیت از بین رفته است..
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم
گاهی- از تو چه پنهان-
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
آینه های ناگهان - قیصر امین پور
8 آبان سالگرد فوت دکتر قیصر امین پور گرامی باد...
Design By : Pichak |